گزارش محمدرضا طالقاني از 12 بهمن 57

آقا خيلي با حال بود

اگر با عشق باشيم هيچ چيزسخت نيست اگر خاكي نباشيم چه چيز مي خواهيم باشيم؟ اصلا خود انسان وقتي مي شكند، ارزش پيدامي كند


«من بنده محبت مردمم» اين جمله اي است كه بر روي در ورودي اتاق «محمدرضا طالقاني» نوشته شده است. اتاقي كه همچون ديگر اتاق ها، ديوارهايش پوشيده از عكس حضرت علي (ع )، غلامرضا تختي و مسابقات كشتي سال هاي مختلف است. در كنار هر يك از عكس ها جمله اي هم در تكريم از منش پهلواني نوشته شده است. گويي فدراسيون پهلوانان است. «دفتر» طالقاني «رئيس» ندارد، هركه مي آيد مي رود داخل. انگار نه انگار و ما بيرون به گمان اينكه بالاخره دعوتمان مي كنند منتظر مي مانيم. ساعتي مي گذرد اما خبري نمي شود! بي خيال مي شويم و داخل اتاق مي رويم. طالقاني از جا بلند مي شود و به استقبالمان مي آيد و سلام وعليك مي كند. چند نفري به صف روي صندلي نشسته اند و هريك دقايقي صحبت مي كنند و مي روند و نفر بعدي جاي او مي نشيند. هيچ كدام كشتي گير نيستند و خواست فني ندارند. گويا اينجا بنگاه خيريه، دفتر ازدواج و طلاق و صندوق قرض الحسنه است كه هركس براي حل مش«ل خود به اينجا مي آيد، تا نوبت به من مي رسد. محمدرضا طالقاني بسيار بي ريا صحبت مي كند. در اولين تماس براي گفت وگو از من عذرخواهي مي كند كه نمي تواند براي فردا صبح اول وقت قرار بگذارد. فدراسيون او نيز همچون خودش «بي ريا» است. بي ريا مرواريد كمياب امروز است. اميد كه همگان اينگونه باشند.

 
حاج آقا، 12 بهمن كجا بوديد؟
۱۲بهمن چه سالي؟
۵۷ ديگر!
اگر بخواهم همان روز را بگويم، جلوه ندارد. اگر اجازه دهي يك مقدمه اي عرض كنم تا برسيم به اين روز. آن روزها من كشتي گير بودم. چون قديمي تر از بقيه كشتي گيرها بودم، در بحبوحه تظاهرات مردمي در سال 57، هر مسأله و برخوردي كه در اين تظاهرات پيش مي آمد، در ورزش كشتي هم اثرگذار بود و به همين دليل وقتي كه مسابقات جام بين المللي آريامهر در حال برگزاري بود، من ديدم تمام بچه هاي دانشكده كه آن زمان در اردو بوديم، به من گفتند: فلاني، مردم تظاهرات مي كنند، مخالفت مي كنند و مي گويند كشتي نگيريد. من هم گفتم عيب ندارد. كشتي نمي گيريم.
شما عضو تيم بوديد يا مربي تيم؟
نه. من عضو تيم ملي بودم. ارشد تيم ملي. در همان سال در مسابقات جام جهاني مقام دوم را به دست آورده بودم. همان شب در آمفي تئاتر مدرسه عالي ورزش با همه بچه ها و دانشجويان دختر و پسر جلسه گذاشتيم، همه جمع شديم آنجا و صحبت كرديم كه چكار كنيم. متفق القول تصميم گرفتيم كشتي نگيريم. بالطبع همه نگاه ها به طرف من بود. آمدند اتاق ما و گفتند چه كار كنيم؟ گفتم من كشتي نمي گيرم. بچه ها مي گفتند بگيريم، اينجور مي شود، نگيريم آنجور مي شود. شاه اينجور مي كند چنين و چنان مي كند.
چه روزي بود؟
يادم مي آيد اوايل دي ماه آن سال بود. صبح روز بعد، نماز را كه خواندم، آمدم بروم بيرون براي صبحانه ديدم دم خوابگاه ، دم غذاخوري و روي ديوارها نوشته اند: «كشتي گيران، كشتي نمي گيرند، محمدرضا طالقاني.»
شما نوشته بوديد؟
نه به خدا. خود دانشجويان نوشته بودند. منتها همه را از زبان من. «فلان كار را نمي كنيم، محمدرضا طالقاني». صبحانه را كه خورديم و برگشتيم، من را خواستند.

 
كي؟
شما نپرس. فقط همين چيزهايي را كه من مي گويم تو بدان. چون نمي خواهم آبروي كسي لكه دار شود. من را خواستند و گفتند: اينها چيست كه به در و ديوار نوشته اي؟ خودت اينها را نوشته اي؟ گفتم: بله، من نوشتم. گفتند: بايد از اردو بروي بيرون. گفتم: چشم. من كه ديشب گفتم كشتي نمي گيرم. از اتاق كه آمدم بيرون، يك شيطنت كردم. داد زدم بچه ها من را از اردو بيرون كردند و بچه ها هم اي وا... . درود به مرامشان. به محض اين كه من گفتم مرا بيرون كردند، رفتم اتاقم وسايلم را جمع كنم، آمدم وسط پله ها، خداحافظي كردم. باور كنيد از بالا تا پايين كه مي آمدم، يكي، دوتا، سه تا، چهارتا، يك مرتبه شديم 38 نفر. همه گفتند: كشتي نمي گيريم. از 45 نفر شركت كننده 38 نفر امتناع كردند و فقط 7 نفر باقي ماندند. سوار ماشين يكي از بچه ها شديم و رفتيم روزنامه دنياي ورزش و كيهان ورزشي مصاحبه كرديم و گفتيم: كشتي نمي گيريم.
سابقه قبلي هم در مخالفت با رژيم داشتيد؟
من خودم اينجوري نه، ولي پدر و مادرم چرا. مخالف بودند.
چگونه به اين باور رسيديد؟
من خودم بچه بازار هستم. بچه پايين شهر هستم. پدر من از فرش فروش ها و تاجرهاي بزرگ بازار است. خيلي از آقايان كه الان وكيل و وزير و بزرگ تر هستند مي آمدند خانه ما و در واقع خانه ما، در ميان بازاري ها معروف بود. جلسات هفتگي هيات در آنجا برگزار مي شد. در واقع از همان بچگي مخالف مسايل اجتماعي و زورگويي و استبداد و اين حرف ها بوديم. وقتي اينطور شد و ما آمديم، حاج آقا مهدي عراقي كه از بهترين ياران امام بود...
شناخت قبلي داشتيد؟
آره. در محله ما همه وكيل و وزير بودند. خود آقاي رفسنجاني مي آمد محله ما. خود آقاي بهشتي خدابيامرز، آقاي بازرگان نخست وزير، حاج مهدي عراقي و حاج اكبر ناطق نوري كه بچه محله مان بود. حاج مهدي عراقي رئيس هيات ما بود.
جزو هيات هم بوديد؟
من اصلاً بچه هياتي هستم. وقتي كه آمديم هيات، ديدم حاج مهدي آنجا است. انصافاً خيلي آدم خوبي بود. هرچه بگويم كم گفته ام. خيلي بزرگوار بود. به من گفت: «بارك ا.... كاري كردي كارستان. همه مي گويند كشتي ها را تو به هم زدي تا شنيدم شاه مي خواهد بگيردت.» گفتم: حاجي بچه ها نمي خواستند «شتي بگيرند، آنها كردند. واقعاً هم همين طور بود. به نام من در رفت. دوسه روز بعد ريختند در خانه ما و مرا بازداشت كردند. من را با دستبند منو بردند زندان، به خاطر همان كاري كه كرده بودم. چند روز در زندان بودم.
ناراحت نبوديد؟
نه. براي چي؟ كاري نكرده بودم كه بخواهم ناراحت باشم. در زندان كشتي راه انداختم. همه را با هم مي دواندم. پينگ پنگ، كشتي، فوتبال، نرمش صبحگاهي، باور كن كاري كردم كه همه رؤساي زندان از دست من عصباني شدند. ذله شدند و من را از زندان بيرون كردند، گفتند: برو بيرون. از زندان كه آمدم بيرون، رفتم هيات، حاج مهدي عراقي آنجا بود. گفت: با امام صحبت كردم، امام ره از اين كار تو خيلي خوشش آمده است. مي آيي برويم پاريس؟ گفتم: آره. دوسه روز بعد فهميدم حاج مهدي نيست. رفته بود. با دو سه تا از بچه هاي بازار فرش فروش ها رفتيم پاريس.


چند سالتان بود؟
فكر كنم 25 سالم بود.
ازدواج كرده بوديد؟
نه. اگر ازدواج كرده بودم كه اينقدر شيطاني نمي كردم. رفتيم پاريس. رفتيم خدمت حضرت امام و 12 – 11 روزي آنجا بودم. خيلي به من لطف داشتند… وزير و وكيل مي آمدند آنجا و ما هم بوديم. همه آشنا بوديم. خود آسيداحمد خميني فوتباليست بود. رفيق بوديم. از بچگي همديگر رو مي شناختيم. بعد از آن آمدم تهران.
همان 12 بهمن آمديد؟
نه. سه هفته زودتر آمدم. حاج مهدي گفت كه در روز ورود امام من به عنوان محافظ شخصي و باديگارد حضرت امام باشم. حاج مهدي خيلي به من علاقه داشت. هميشه به من مي گفت: پهلوون. همان پهلوون گفتن حاجي باعث شد كه من محافظ شخصي حضرت امام شوم. يك شب رفتم پيش متحصنين. همه آنجا بودند. آقاي خامنه اي بود آقاي رفسنجاني، آقاي اردبيلي، همه بودند. دانشگاه تهران. من هم شب ها پيش ايشان مي ماندم. تا اينكه قرار شد روز 12 بهمن از جلو دانشگاه من در خدمت حضرت امام باشم. صبح زود بيدار شدم. نمي ترسيدم، مشكلي هم نبود. البته بعد از 26– ۲۵ سال ديگر فكر نكنم گفتن اينها اشكالي داشته باشد.
چه احساسي داشتيد؟
بسيار خوب. خوشحال بودم.

دوازده بهمن 57 
شب قبل را خوب خوابيديد؟
نه از شوق و شعفي كه داشتم خوابم نبرد. مي گفتم من چقدر عزيزم كه مرا به عنوان محافظ حضرت امام انتخاب كرده اند. صبح زود غسل كردم. آمدم بيرون. ماشين هم گيرم نمي آمد. از «سيد نصرالدين»، بازار تهران مي خواستم بروم فرودگاه. با هر زحمتي بود، دويدن، دوچرخه، موتور، ماشين، عقب وانت ، خودم را رساندم آنجا. رفتم خدمت آقاي طالقاني. صحبتي كرديم و قرار شد من بروم جلو دانشگاه تهران. با يك موتور رفتم آنجا. قرار بود حضرت امام بروند در جمع روحانيون متحصن در دانشگاه تهران و از آنجا با حضرت امام برويم بهشت زهرا. ديدم وحشتناك شلوغ است نمي شود رفت. من بودم و خدابيامرز حاج احمدآقا خميني و خود حضرت امام در داخل ماشين بودند و خود حاج محسن رفيق دوست . حاج محسن راننده بود. گفتم: حاج محسن اينجا نمي شود سخنراني كرد. بپر بالا، برويم. از جلو دانشگاه تا بهشت زهرا به ما چه گذشت، خدا مي داند.
شما كجا بوديد؟
من روي سقف بودم كه شما پرسيديد 12 بهمن كجا بوديد، حالا مي گويم روي سقف بودم.
نمي ترسيديد؟
اصلاً. من از هيچي نمي ترسم. من غير از خدا از هيچ چيزي نمي ترسم. الخائن خائف دزدها مي ترسند. در اين مسير بسيار به من سخت گذشت. چون همه مي خواستند خودشان را به ماشين برسانند و سوار شوند. خيلي سخت بود. جلو در بهشت زهرا ماشين ما خاموش كرد. در اين ميان حاج اكبر آقاي ناطق نوري كه جزو كميته استقبال بود آمد بالاي ماشين، گفت: فلاني، ماشين خاموش كرده، هيچ كاري هم نمي شود كرد. فقط بچه ها هول بدهند تا ماشين برسد پاي هلي كوپتر، خب، بچه هاي كشتي گير آنجا بودند. خواهش كردم، آنها هم محبت كردند، هول دادند. رسيديم به هلي كوپتر. من گفتم: اِ… زمان شاه است. هلي كوپتر براي چه اينجا ايستاده؟ نيروي هوايي اصلاً سنخيت ندارد! در هلي كوپتر را باز كردم. خودم حائل شدم حضرت امام را بغل كردم و سوار هلي كوپتر شدند. حالا مي خواستم خودم سوار شوم، مردم نمي گذاشتند. پا و شلوارم را گرفته بودند. با هر زحمتي بود سوار شدم. در هلي كوپتر خلبان بود و پشت سرش، خدابيامرزآسيداحمدآقاي خميني بود، امام، حاج اكبر ناطق نوري. پشت سرشان هم من بودم و حاج اكبر كريمي كه از دوستان بازاري من است. وقتي رفتيم تو هوا، گفتم، اِ… زمان شاه، هلي كوپتر شاه، گفتم ما را كجا مي برند؟ حتماً كوير نمك يا زندان اوين. ولي يك لحظه به ذهنم نمي رسيد كه آينده چه مي شود. تا اينكه آسيداحمدآقا گفت: فلاني، ما مي خواهيم برويم قطعه شهدا توقف كنيم. تو برو خبر بده كه ما مي آييم. از هلي كوپتر پريدم پايين. شلوغ پلوغ بود. پريدم پايين و رفتم پيش خدابيامرز آقاي مطهري. ايشان مسؤول برنامه بود. برنامه را گفتم و ايشان به همراه ديگران آمدند پاي هلي كوپتر. من كمك كردم، حضرت امام از هلي كوپتر پياده شدند كه اين، عكسش هست. صندلي را گذاشتم و ايشان نشستند روي آن و آن سخنراني را كردند. قرار شد من جوري بايستم كه از پشت سر، ايشان را محافظت كنم كه اگر چيزي خورد، به من بخورد. آن موقع منافق نبودم، حالا منافق شده ام. سخنراني كه تمام شد، احمدآقا گفت: فلاني، بدو برو هلي كوپتر را آماده كن، ما آمديم، خلبان گفت: بپر بالا، نمي توانم نزديك تر بيايم. خيلي شلوغ پلوغ بود. پريدم بالا و هلي كوپتر رفت هوا. گفتم: كجا مي روي؟ آقا اينجاست! چند دقيقه اي روي هوا بوديم و برگشتيم آقا را سوار كنيم، مردم نمي گذاشتند، دويدم طرف جايگاه. ديدم حاج احمدآقا با آقاي ناطق صحبت مي كند گفتم: حاج آقا كو؟ گفتند: مردم حاج آقا را بردند. نمي دانيم كجا هستند. سوار هلي كوپتر شديم به دنبال حضرت امام. احساس خوبي نداشتم. به خودم مي گفتم: من محافظ خصوصي حضرت امام هستم و آقا گم شده است. چه محافظ بيخودي! گشتيم تا جلو در بهشت زهرا يك آمبولانس ديديم كه مردم دورش جمع هستند. رفتيم پايين، ديديم بله. درست است. آقا در ماشين هستند. در ماشين را عصباني باز كردم. فكر مي كردم سه چهار نفر در آمبولانس هستند. در را باز كردم، ديدم يا امام حسين! همين جوري كنار هم كتابي نشسته اند، فشرده كه پيش امام باشند. دروغ نگفته باشم سه چهار برابر جمعيت عادي كه درون يك آمبولانس جا مي شود، آدم نشسته اند. ديدم حاج آقا در گوشه اي نشسته اند و عبا و عمامه در دستشان. دستشان را گرفتم و آقا را پياده كردم. دوباره مي خواستيم سوار هلي كوپتر شويم، باز مردم نمي گذاشتند. مي بوسيدند. به هر زحمتي بود سوار شديم، رفتيم بالا. بعد از سخنراني تند وتيز آقا گفتم: اين دفعه حتماً ما را مي برند اوين.

12بهمن57 
چرا اين احساس را داشتيد؟
آخه سخنراني آقا خيلي سخت و تند بود: من دولت درست مي كنم. من توي دهن اين دولت مي زنم. من دولت تعيين مي كنم. گفتم: يك سره مي رويم اوين از بالا خيلي كيف داشت. حالت آقا هم خيلي برايم جالب بود. عبا و عمامه آقا دست من بود. ديدم آقا، شانه شان را از جيب درآوردند و موها و ريش هايشان را شانه كردند. خيلي راحت و آرام. انگار نه انگار. يك مرتبه ديدم يك جايي نشستيم. فهميدم بيمارستان هزارتختخوابي است. قرار شد من رئيس بيمارستان را پيدا كنم و يك ماشين از او بگيرم. رئيس بيمارستان را ديدم، ماشين گرفتيم و امام سوار شدند و رفتند منزل برادرشان آيت ا... پسنديده. من هم قرار شد بروم مدرسه علوي و اعلام كنم كه امام براي نماز به مدرسه مي آيند. ديدم اي بابا، هيچي در جيبم نيست. نه پول داشتم نه ماشين. لباس هايم هم پاره بود. به هر زحمتي بود. رفتم مدرسه علوي در خيابان ايران. به بچه ها اعلام كردم و حاج آقا براي مغرب آمدند مدرسه و نبض انقلاب از همان جا شروع به تپيدن كرد. من هم چند روزي آنجا بودم. بعد از امام رخصت گرفتم كه بروم كشتي بگيرم.
آن زمان با الان چه تفاوتي داشت؟
خيلي فرق دارد. من احساس نگراني مي كنم. آن زمان همه با هم رفيق بودند، همدل بودند، يك زبان بودند، همه چيز در جهت پيشرفت بود، همه براي همديگر مي خواستند، همه با هم بودند. الان بسيار فرق كرده، قلب ها از هم سواست. كمتر در جهت پيشرفت مملكتمان كار مي كنيم. بيشتر در جهت منافع شخصي است.
شما آن روز هيچ پولي نداشتيد. به قول خودتان لباس هايتان هم پاره بود. اما به هر مقصدي كه مي خواستيد مي رفتيد. الان اگر همان گونه باشيد با همان وضع و شكل فكر مي كنيد بازهم به مقصد برسيد؟
درست برعكس شده است. ممكن است چون مرا بشناسند، به من محبت كنند….
آن روز كه كسي شما را نمي شناخت و شما به مقصد مي رسيديد. امروز هم اگر شما را نشناسند، فكر مي كنيد به مقصد برسيد؟
نه. متاسفانه خيلي چيزها عوض شده است.
چرا؟
نمي دانم. بايد كارشناسي كرد ولي فكر مي كنم عملكرد خودمان است. بايد بيشتر به فكر آينده مملكتمان باشيم. به فكر جوانانمان باشيم. الان وقت آن است كهيك دل و يك زبان بشويم وگرنه ضرر مي كنيم. بيشتر ضرر مي كنيم. بايد بيشتر به مردم بها بدهيم. اين مردم، مردمي هستند كه هميشه در خدمت اين مملكت بوده اند.
شما خودتان الان سمتي داريد كه مي توانيد همان حرف هايي را كه مي زنيد، به آنها عمل كنيد. به همين شعارهايي كه مي دهيد مي توانيد جامه عمل بپوشانيد. در جهت عملي شدن اين حرف ها چه كرده ايد؟
من حداقل كاري كه مي توانم بكنم اين است كه تمام وقتم را فداي مردم كنم. اطرافيان من مي دانند كه صبح و ظهر و عصر و شب و نصف شب من به كار مردم مي گذرد. شما يك روز اينجا بشين و ببين يك ساعت اينجا بودي و ديدي، يكي براي هتل آمده بود، يكي جهيزيه مي خواست، يكي وام مي خواست، يكي مي خواست در يك دعوايي داوري كنم. نمي گويم كار خيلي سطح بالايي است، ولي همين كه كار در جهت مردم باشد، گم نمي شود و مردم هم خوب مي فهمند. اين مردم را نمي شود سياه كرد.
شما چرا برنامه ريزي نداريد؟ يعني هركس مي آيد، در را باز مي كند و مي آيد داخل. انگار نه انگار كه اينجا دفتر رئيس فدراسيون كشتي است!
اين عين برنامه ريزي است. اين نيست كه من برنامه ريزي ندارم ولي من آدم هياتي هستم. نظم دارم ولي آن را «باكلاسي» نمي دانم. مردم را پشت در اتاق نگه داشتن «باكلاسي» نمي دانم. مديريت در نظام جمهوري اسلامي يعني همين. يعني براي مردم. رهبر ما همين را مي گويد همين را مي خواهد. من مي خواهم وقتي كاري را مي توانم انجام دهم و آن را انجام مي دهم براي مردم باشد. اين مردم همان مردمي هستند كه من به ايشان عشق مي ورزم. پس مردم در راهرواتاق من بنشينند براي چه؟ براي اينكه من خجالت بكشم؟ آقا نوبتي بيا تو؟ يعني چه؟ ما هرچه داريم از اين مردم است. امام ره مي فرمود: مردم ولي نعمت ما هستند. من اصلاً نمي خواهم كه كسي بيايد پشت در اتاقم بنشيند و در اتاق بسته باشد. هيچ وقت در اتاقم بسته نيست. نظام هم همين را مي خواهد.
از اين كار راضي هستيد؟
نمي توانم راضي باشم. چون اين حرف ها ديگر خريدار ندارد. خودم با طيب خاطر مي پذيرم كه اينجوري باشم. اگر مردم با ما نباشند، ما چيزي نيستيم. نبايد براي مردم كلاس بگذاريم بايد براي آنها كار كنيم.
آن دوران را بيشتر مي پسنديد يا الان ؟
كدام دوران را؟
آن دوراني كه جوان بوديد.
من هر وقتي كه منشأ خدمت به مردم باشم را بيشتر دوست دارم. خدا مي گويد: عبادت به جز خدمت خلق نيست. همه جهت گيري زندگي ام اين است كه باري از دوش مردم بردارم. اگر نتوانم، از ضعف من است. اما الان را بيشتر دوست دارم چرا كه الان راه براي پيشرفت و خدمت به مردم خيلي باز است. ما بايد انتخاب كنيم.
خسته نشده ايد؟
خسته نه. ولي خيلي زده شده ام. كار خيلي سخت است. الان كسي كار قشنگ و اصيل را نمي پسندد. همه دنبال جنجال و حاشيه هستند. ولي من مي خواهم در كنار همديگر در جهت پيشرفت مملكت گام برداريم. ارزشش را دارد. اين مملكت شيعه است. قرار است ما هم جانمان را بدهيم. روز 12 بهمن به گونه اي ايستادم كه اگر قرار است تيري بخورد به من بخورد. هنوز هم همان هستم. من همه چيز را خودم انتخاب كرده ام. احساسم خيلي بيشتر از عقلم بوده. همه آن كارها را قشنگ مي دانم. اگر آن روز را دوست نداشتم امروز آن را بازگو نمي كردم. من تاكنون اين حرف ها را نمي زده ام. الان هم حضرت امام نيستند، اگر اينها را بگويم، كسي نمي گويد اينها را به خاطر پست و مقام مي گويم. اينها خاطرات شخصي خودم است. فروشي نيست.
الان كه رئيس فدراسيون كشتي هستيد، اگر بگويند برو روي سقف ماشين بنشين، مي رويد؟
آره. روي چرخ هم مي نشينم. اگر با عشق باشد هيچ چيزي سخت نيست. ما اگر خاكي نباشيم، چه چيزي مي خواهيم باشيم؟ اصلاً خود انسان وقتي مي شكند، ارزش پيدا مي كند. اگر كسي «پورياي ولي» مي شود از زمين خوردنش است، وگرنه كسي با زمين زدن معروف نشده است. همه بزرگي ها در كوچك شدن انسان ها است. بزرگ ترين، فقط خداست. من هم در اين 20 سفري كه رفته ام ياد گرفته ام فقط دور خدا بگردم و دور كس ديگري نگردم. فقط هم «ا... اكبر» بلدم. خدا مي گويد: فقط من بزرگم. خدا هم به من محبت كرده و همه چيز به من داده. همه چيز. من تنها كسي هستم كه همه چيز دارم. يك نفر در اين مملكت نمي تواند بگويد كه طالقاني از من زمين خواست، كاغذ داده و امتيازي خواست. فقط خدا.
آينده را چطور مي بينيد؟
آينده چه كسي را؟
آينده خودتان؟
آينده خودم بسيار روشن است چون خواسته اي از كسي ندارم. پس مشكلي ندارم.
آينده فدراسيون؟
آينده فدراسيون هم خوب است. چون كار كه با عشق باشد و براي خدا باشد، حتماً پيش مي رود. خدا هم كمك خواهد كرد.
و آينده انقلاب اسلامي؟
آينده اين كشور را هم بايد مسؤولان بگويند. من فقط بندگي بلدم، الان نزديك محرم است. به خدا مي گويم: خدايا ممنونم كه باز محرم را ديدم و درك مي كنم. ما براي اين به وجود نيامديم كه 2 تا گوني برنج بخوريم و 4 تا گوسفند. ما بايد كمالاتي داشته باشيم تا عزت اين كشور بالا رود. بايد مثمر ثمر باشيم و مفيد براي اين انقلاب.

يزدفردا                                                                                                                                  همشهري

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا